عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2371
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 2371
:: بازدید ماه : 8325
:: بازدید سال : 83709
:: بازدید کلی : 312300

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 ساعت 1:2 | بازدید : 1940 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر،

 پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار،

در حال بازگشت به وطن خود بود.

در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.


با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،

سپاه بزرگش، شمشیرتیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.

او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده , داستان کوتاه آموزنده , مرگ , داستان زیبا درباره ی مرگ , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
چهار شنبه 28 اسفند 1392 ساعت 16:17 | بازدید : 10625 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب

به يك جزيره دورافتاده برده شد،

با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد،

ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت،

تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستانی درباره ی خدا , خدا , خدایا , متن زیبا درباره ی خدا , داستان زیبا درباره ی حکمت خدا , حکمت خدا , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:49 | بازدید : 1069 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
مرد ثروتمندی به کشیشی می‌گوید:
 
«نمی‌دانم چرا مردم مرا خسیس می‌پندارند.»
 
کشیش گفت:
 
«بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
 
خوک روزی به گاو گفت:
 
«مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می‌گویند
 
و تصور می‌کنند تو خیلی بخشنده هستی
 
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می‌دهی.
 
اما در مورد من چی؟
 
من همه چیز خودم را به آنها می‌دهم،
 
از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.
 
حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می‌کنند.
 
با وجود این کسی از من خوشش نمی‌آید. علتش چیست؟»
 
کشیش ادامه داد: «می‌دانی جواب گاو چه بود؟»
 
و خودش پاسخ داد:
 
«جوابش این بود: شاید علتش این باشد
 
که هر چه من می‌دهم در زمان حیاتم می‌دهم.»
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی بخشندگی , بخشندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:41 | بازدید : 991 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
 
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد
 
تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
 
اما هیچکدام نتوانستند؛
 
آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه،
 
نقاشی زیبایی از او بکشند؟
 
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد
 
و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
 
نقاشی او فوق‌العاده بود
 
و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد
 
که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
 
نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
 
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛
 
پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
 
بی شک هر کدام ازما بهترین نقاشان زندگی هستیم
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان زیبا , داستانی درباره ی نقاشی , داستان آموزنده , نقاشی , نقاشی پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:34 | بازدید : 988 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
 
و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
 
استادی از آنجا می‌گذشت.
 
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
 
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
 
«عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است.
 
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم
 
این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
 
و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
 
«به این برگ نگاه کن.
 
وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد
 
و با آن می‌رود.»
 
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
 
و داخل نهر انداخت.
 
سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت
 
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
 
استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.
 
به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند
 
و در عمق نهر قرار گیرد.
 
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی
 
یا آرامش برگ را؟»
 
 
 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
 
«اما برگ که آرام نیست.
 
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود
 
و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده
 
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
 
اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد.
 
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟
 
اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
 
و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
 
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
 
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
 
و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
 
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
 
«شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید
 
یا آرامش برگ را؟»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
 
خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم
 
در آغوش رودخانه‌ای هستم
 
که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
 
از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.
 
من آرامش برگ را می‌پسندم.»
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی آرامش , داستان آموزنده , داستانک , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 14 دی 1392 ساعت 17:14 | بازدید : 950 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید
 
و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست
 
. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود
 
و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند
 
و در صورتی که آنرا پیدا کن
 
د و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد
 
وزیر هم عازم سفر میشود
 
و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
 
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم
 
باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود
 
در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار
 
از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت
 
بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم
 
اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
 
چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری
 
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد
 
ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی
 
اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است
 
تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
 
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند
 
و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید
 
کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است
 
که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
پنج شنبه 12 دی 1392 ساعت 16:48 | بازدید : 981 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
 
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند
 
و بز به دنبال آن همان.عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد...
 
نه چوبي كه برتن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
 
پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد
 
و گفت من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد
 
و آبزلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد
 
و در پي او تمام گله پريد.
...چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
 
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
 
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
 
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
 
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد
 
و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش
 
و گاهي آن را مي‌پرستد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
یک شنبه 5 خرداد 1392 ساعت 1:26 | بازدید : 1078 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت .

 

نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…

 

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

 

عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد.

 

از قضا به خرابه اى رسید.


زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید.

 

در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!


عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است

 

و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.


چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر!

 

براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !


مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام

 

و هم اکنون آن را بریان مى کنم .


عبد الجبار که این را شنید، گریست

 

و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.


گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ،

 

که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .


او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد

 

که از کسى چیزى طلب کند.


عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .


بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال

 

در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد


هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .

 

مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.


چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت

 

: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،

 

ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .

 

اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !


عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از
آن شخص

 

حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار!

 

هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم

 

که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده

 

عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد

 



https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی زندگی منصفانه , داستانی درباره ی حج , داستانی درباره ی روزی رسانی خدا , حج , حج واقعی , داستانی بسیار زیبا , داستانی درباره ی پاداش عمل , داستان واقعی , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
شنبه 21 ارديبهشت 1392 ساعت 18:17 | بازدید : 1999 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ،

 

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا

 

حمل می کرد ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی حضرت سلیمان , مورچه و حضرت سلیمان , داستان کرم , کرم , داستان آموزنده , داستانی آموزنده درباره ی روزی رسانی خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
شنبه 31 فروردين 1392 ساعت 13:27 | بازدید : 1111 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید

 

که مشغول جابجا کردن خاک هایپایین کوه بود.

 

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:


معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی

 

به وصال من خواهی رسید و من بهعشق وصال او می خواهم

 

این کوه را جابجا کنم.


حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی

 

این کار راانجام بدهی.


مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...

 

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود

 

برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردو گفت:

 

خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،

 

پیامبری را به خدمت موری در میآورد...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی حضرت سلیمان , مورجه و حضرت سلیمان , داستان مورچه , داستان عشق یک مورچه , داستان عشق ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
“رازهای تصمیمات خدا”
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 13:3 | بازدید : 1107 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

شهسواری به دوستش گفت:

 

بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.

 

میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،


وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.


دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ….


وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:

 

سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید


شهسوار اولی گفت:می بینی؟

 

بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم

 

.محال است که اطاعت کنم !


دیگری به دستور عمل کرد.

 

وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید،

 

سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده


بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند

 


مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی تصمیمات خدا , داستانی درباره ی حکمت تصمیمات خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 11:51 | بازدید : 1136 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته

 

و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت

 

نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

 

او چند سکه داخل کلاه انداخت

 

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

 

ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت

 

و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

 

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت

 

و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

 

مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت

 

و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید

 

،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:

 

چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم

 

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است

 

ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!


وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید

 

خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید

 

هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

 

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان

 

مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در موردزندگی , داستانی درباره تغییر , تغییراستراتژی , راه رسیدن به موفقیت ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستان واقعی “انسانیت”
یک شنبه 11 فروردين 1392 ساعت 1:25 | بازدید : 1218 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش

 

گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان


رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ،

 

امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون


یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی


صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید


گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه


من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم


تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن


داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم


نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد ارزش زندگی , داستان آموزنده , داستان های آموزنده , داستانی درباره ی در کارگر , داستانی زیبا درباره ی بلند طبعی , داستانی زیبا درباره ی بلند نظری ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
جمعه 9 فروردين 1392 ساعت 10:31 | بازدید : 1344 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید

پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:

در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است

یا تربیت خانوادگی شان؟


شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است

ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : ...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی تربیت , داستانی درباره ی اصالت , داستان های زیبا , داستانی آموزنده درباره ی تربیت , داستانی آموزنده درباره ی اصالت , داستان کوتاه , داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
:: ادامه مطلب ...
یکی از بستگان خدا...
چهار شنبه 7 فروردين 1392 ساعت 17:32 | بازدید : 1104 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.


پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،

صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.


در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،

نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت

و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،

در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.


- آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.

چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.

پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


- شما خدا هستید؟


- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی کمک , داستانی درباره ی بندگان خدا , داستان ها ی زیبا درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی کمک و دستگیری , داستانی درباره ی کمک به مستمندان , داستان بسیار زیبا , عکس ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
داستانک...
دو شنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:3 | بازدید : 1294 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد

 

و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...

 

فرزندانش ......................

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد ارزش زندگی , داستانی درباره ی قرآن , قرآن , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
وقت رسیدن مرگ...
شنبه 26 اسفند 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1180 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...


مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت :


داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره.


همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... 

اون مرد گفت :


حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... 


مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...


توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...


مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...


مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد

 

 

و نوشت آخر لیستو منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...


مرگ وقتی بیدار شد گفت


: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

 

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و

 

میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!


نتیجه اخلاقی :

 

در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی زندگی منصفانه , داستانی درباره ی مرگ , ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نجار زندگی
سه شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 21:47 | بازدید : 1270 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد

تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن،

حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن

زمان این استراحت میخواست تا ...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستانی درباره ی زندگی , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 14:55 | بازدید : 1164 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ذوالنون مصری که یکی از عارفان بزرگ بود نقل کرده

 که در صحرا بودم و شیطان را دیدم

که چهل روز در حال سجده بود و سر از سجده بر نداشت!

به او گفتم : ای مسکین!

بعد از این که مورد بیزاری و لعنت خداوند قرار گرفتی ،

این همه عبادت برای چیست؟

شیطان جواب داد ای ذوالنون !

اگر من از بندگی عزل شده ام ، او که از خداوندی معزول نیست...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد شیطان , شیطان , عبادت شیطان , داستانی درباره ی عبادت شیطان , داستانی زیبا درباره ی عبادت شیطان , داستانی آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک...
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 1:34 | بازدید : 1083 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میدهد

 که چگونه همه چیز ایراد دارد:مدرسه ، خانواده،دوستان و ...


مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:

کیک دوست داری؟


وپاسخ پسر مثبت است!


-روغن چطور؟


-نه!


-دوتا تخم مرغ؟


-نه مامان جون!


آردچی؟جوش شیرین چطور؟


نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!


-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه

اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه!


خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی

کنار هم قرار بده نتیجش همیشه خوبه،اما تنها ما باید به خدا اعتماد کنیم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستانک...
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 1:19 | بازدید : 1145 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد
 
و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.
 
بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،
 
بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.
 
بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.
 
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…
 
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
 
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،
 
نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت
 
و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
 
و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد
 
كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.
 
كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
 
در يادداشت نوشته بود::: «
 
هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:39 | بازدید : 1179 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 به گیله مرد میگم :

درختها در طلب نور شاخه هاشون رو به سوی خورشید بلند می کنند

، پس چرا شبها شاخه هاشون رو پایین نمی یارن ؟

 

 

گفت :
 
شاید دستهاشون به سمت آسمونیه که منظور از اون خورشیدش نیست ،
 
بلکه منظور خدای آفریننده خورشیدشه ...
 
اگر اینطور نگاه کنیم میتونیم به جواب برسیم .
 
 

و من این روزها به قنوت درختان غبطه میخورم ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان گیله مرد , خدا , خدایا , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد درختان , عکس , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک..
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1243 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

 

او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود

 

سفارش دهد تا برایش پست شود.


وقتی از گل فروشی خارج شد٬

 

دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد.

 

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟


دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬

 

من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند

 

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

 

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

 

مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

 

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!


مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬

 

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

 

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت

 

و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید:

 

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری،

 

شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستان...
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 | بازدید : 1222 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:

 

ای بهلول!

 

من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم

 

و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم

 

حرام می شود؟….


بهلول گفت: نگاه کن!

 

من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.

 

آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت

 

و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!


مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

 

بهلول با تعجب گفت: چرا؟

 

من که کاری نکردم!

 

این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،

 

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
خداروشکر...
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 | بازدید : 1205 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین

 

زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید

 

و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد

 

تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

 

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد

 

و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.

 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:

 

ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.

 

اون به تو کلک زده دوست من!


رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!

 

پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
درست انتخاب کن...
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 19:26 | بازدید : 1404 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

كشاورزی الاغ پيری داشت
 
كه يك روز اتفاقی به درون يك چاه بدون آب افتاد !
 
كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست
 
الاغ را از درون چاه بيرون بياورد !
 
پس براي اين كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد ،
 
كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند
 
تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجی او باعث عذابش نشود !
 
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند ،
 
اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند
 
و زير پايش مي ريخت و وقتی خاك زير پايش بالا می آمد ،
 
سعی می كرد روی خاك ها بايستد !
 
روستايی ها همين طور به زنده به گور كردن
 
الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد
 
تا اين كه به لبه ی چاه رسيد
 
و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد !

مشكلات مانند تلی از خاك بر سر ما می ريزند
 
و ما همواره دو انتخاب داريم :
 
اول اين كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
 
و دوم اينكه از مشكلات سكويی بسازيم برای صعود !
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , مشکلات , صعود , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ارزش ما
دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 12:38 | بازدید : 2166 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

يك سخنران مشهور سمينارش را با در دست گرفتن

 بيست دلار اسكناس شروع كرد او پرسيد

چه كسي اين بيست دلار را مي خواهد؟

دست ها بالا رفت.

او گفت:من اين بيست دلار را به يكي از شما مي دهم

اما ...

 

ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , ارزش , داستانی درمورد ارزش ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
داستان
چهار شنبه 22 آذر 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 1773 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

شب سردی بود …

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود

به مردمی که میوه میخریدند.

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین

مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

 

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد

اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر،

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه

که میوه های خراب و گندیده داخلش بود …

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه.

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه

و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید..

دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛

تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت :

دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید !

چند تا از مشتریها نگاهش کردند !

صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد :

مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد،

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد

و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

 

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من …

مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن

… اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند …

میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود

غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …

با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک...
یک شنبه 5 آذر 1391 ساعت 21:34 | بازدید : 1742 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: خدایا , خدا , خداکجاست , معجزه , داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده , متن زیبا درباره ی خدا , متن زیبا درباره ی خدا , متن کوتاه درباره ی خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد